دریچه زرد. اسماعیل وفا یغمائی

دریچه زرد. اسماعیل وفا یغمائی

افتاب خواهد دمید

افتاب خواهد دمید

مردم. ایران و طبیعت ایران در خطرند

. فراموش نکنیم کورش نماد آغاز تاریخ واقعی ایران در مقابل تاریخ جعلی آخوند و مذهب ساخته است. کورش نماد هویت واقعی ایرانی در دور دست تاریخ است. گرامی اش داریم.بیاد داشته باشیم و هرگز فراموش نکنیم :در شرایط بسیار خطیر کنونی در گام نخست و در حکومت ملایان و مذهب مجموع جامعه انسانی ایران،تمامیت ارضی ایران،و طبیعت ایران در سراسر ایران در تهاجم و نکبت حکومت آخوندها در خطر است. اختلافات را به کناری بگذاریم، نیروهایمان را در نخستین گام در راستای نجات این سه مجموعه هم جهت کنیم و به خطر اصلی بیندیشیم .

این است جهان ما در این لحظه

این است جهان ما در این لحظه
روی تابلو کلیک کنید

کرونا وزمین ما

کرونا وزمین ما
روی تصویر کلیک منید

در گذرگاه تاریخ ایران. اسماعیل وفا یغمائی

در گذرگاه تاریخ ایران. اسماعیل وفا یغمائی
تاریخ دوران باستانی ایران

۱۳۹۶ مرداد ۲۲, یکشنبه

ناخدایان سراب. عباس اشراقی

فلسفه را پرسش گری از هستی هستنده ها می دانند، و گفته می شود که آغاز گر اینگونه پرسش گری سقراط بود، که با کنده شدن از سنت اسطوره ای پیش از خود، و با این ادعا که هیچ نمی داند، در کوچه و بازار آتن سده ی پنجم پیش از زایش مسیح گریبان لاف زنندگان دانش را، چونان خر مگسی سمج، گرفته و پرسش بنیادین را، هر روزه، بازگو می کرد : این چه «هست» ؟ عدالت چیست ؟ شجاعت چیست ؟ فضیلت چیست ؟آنچنانکه تاریخ نگاران فلسفه آشکار می سازند این شاگرد و مرید سقراط، افلاطون، بود که پرسش گری استاد را در اندام واره ای پر شکوه جاودانه کرد و راه و روش آن، بویژه شیوه ی بهینه پاسخ یابی را، چنانکه از استاد آموخته بود، به یادگار گذاشت.

فیلسوف در نگاه این دو آغاز گر مورخان، انسان جستجو گری بود که در میانه ی آسمان، جایگاه خدایانی که می دانند، و زمین که جایگاه توهم زدگان دانایی است، حیران و سرگردان است و آنچه را که «می داند» اینست که نمی داند و «می خواهد» بداند. این خواست و تمنا گوهر فلسفه ی آنان است و خود افشاگر دروغ بزرگ تاریخ نگاران مدرن فلسفه است که بر این خواست جامه ی تاریخیت پوشانده و آنرا در زمان و مکان یاد شده منجمد می سازند. اندیشه ورزی با سقراط و افلاطون آغاز نشده و این دو خود برای بیان آنچه که به آن می اندیشیدند دست به دامان اسطوره شده و آنرا راهنمای خود می دانستند. فلسفه در نگاه سقراط و افلاطون هنوز گونه ای از زیستن شمرده می شد که در راستای زیست انسانی اسطوره ای جلوه گری می کرد، اسطوره ای که زیستگاه راز گونه ی انسان بود در جهان راز آلود، در وادی حیرت، هر چند هر دو ویرانگر اسطوره شدند. و طرفه اینکه در نگاه آنان اینگونه زیستن با مرگ هم آغوش بود، هر دو، فلسفه را «تمرین مرگ» می دانستند، به معنای گسستن از جادوی حواس. در این نگاه که در درازنای زیستن اسطوره ای اما نه از همان گوهر است، دانش، نه آموختنی، که جرقه ای است خدایی فرود آمده بر شمار بسیار اندکی از آدمیان میرنده. تنها با ویرانگری زیست گاه، و از آن هراسناک تر، کشتن خدایان، فلسفه توده گیر می شود، یعنی هنگامی که کالبد بی جانی بیش نیست.
آرام آرام خدای پر تپش اسطوره، تنها «تلنگر آغازینی» خوانده می‌شود که سیر مکانیکی جهان را در قالب چهار سازه ی علت و معلولی کلید می زند، موتور بی جنبش آغازین. خدای پر تکاپو و راز واره ی اسطوره ای چهره در نقاب کشیده و انسان نیز از زیستگاه راز آلوده اش به بیرون پرتاب شده و دگردیسی را می آزماید، او دیگر « حیوانی است سیاسی». واژگونی این هر دو، جهان را نیز واژگونه کرد. با زایش «تعاریف» اندیشه ورزی فلسفی دیگر، نه تمرین مرگ، که به ماهی گیری، ماهی های بی‌جان و بی روح، در دریایی به پهنای زمین اما به ژرفای بندی از انگشت دگرگون شد. به دانش آموزان فلسفه می آموزند که اندیشه ورزی فلسفی در درون و با ابزار تعاریف، کانسپت، صورت می‌گیرد. اینچنین فلسفه همگانی شد. کشنده ترین و کرخت کننده ترین زهری که در جان و روان انسان مدرن تزریق شده است همین ساده سازی و کاهش دهندگی مقولات زنده و پویا است، ساده سازی هایی که از همان آغاز توجیه گر قدرت و سلطه و مایه ی ارتزاق قرار گرفتند. حادثه ای که در یونان اتفاق افتاد چیزی جز آغاز گام به گام مرگ اندیشه‌ورزی و آغاز سفسطه گری نبود، تقلیل گرایی، فلسفه نامیده شد، و انسان خدا شده سنجه و میزان همه چیز.
ناخدایان سراب اما، خسته از دو هزاره ساختن ساختمان های پر شکوه ولی بی سرنشین، در انتظار معجزه ی خدای فلسفه نشسته اند. و انسان لهیده شده در چرج دنده های این مکانیک بی چشم و رو و آزمند، میداند، و همچون هایدگر فریاد می زند که «تنها یک خداست که هنوز می تواند ما را نجات دهد».
دیری است که این ساده سازی جهان گیر شده و ما ایرانیان را امروز در برابر این پرسش قرار داده که، پس از یک سده و نیم تلاش در همپا شدن با زمانه، آینده ی خود و میهنمان را چگونه می‌بینیم ؟ با عبور نزدیک به دو سده از مسحور شدگی غرب، امروز باید، با توجه به تنگی زمان، به شکلی جدی تلاطمات اجتماعی این دوره را بازنگری کرده و افت و خیز های آنرا ریشه یابی کنیم.
بسیار گفته می شود، و اخیراً نیز سخنوری، دکتر عبدالکریم سروش، آنرا تکرار کرده که جامعه ی امروز ایران ملقمه ایست از عناصر ایرانی، اسلامی و غربی و تنها راه رهایی از تنش های تشنج زا، ترکیب و تلفیق این عناصر سه گانه است. این گفته خالی از حقیقت نیست، به شرطی که پیشاپیش پذیرفته باشیم که تحولات اجتماعی را به گونه ای اراده گرایانه نمی توان سامان داد، بلکه تنها می‌توان گامی فراتر را دید و هشدار داد.
نکته ای که در بیان تلفیق و ترکیب عناصر سه گانه ی بالا از طرف گویندگان به فراموشی رفته و نادیده گرفته می‌شود، شاید از شدت وضوح، اینست که هر گونه ترکیبی در درون ظرفی صورت می‌گیرد. ظرف پیشنهادی شما به آینده سازان میهن کدام است، و آیا چنین ترکیب کردنی در گذشته ی ما ایرانیان نیز صورت گرفته، و چگونه ؟ پاسخ پرسش ناظر بر آینده، ناگزیر ما را به گذشته و باز نگری آن فرا می خواند. و این بازنگری روشن می کند که نسلی از ما، دست کم یکبار، به گونه ای بنیادین و دیر پا، دست به تلفیق عناصری با گوهر نامتجانس زده، و ساختاری نو و ماندگار را به نسل های پس از خود پیشکش کرده است.
ماجرا به تلخ‌کامی ما پس از یورش اسلام و سرنگونی دین و دولت ایرانی بر می گردد. هنگامی که در پی دو سده پریشانی و سرخوردگی و در اوج ناامیدی، تازیانه ی فردوسی ما را به خود آورد که هان! می‌شود و باید که با تکیه بر میراث نیاکان و سلحشوری آنان سقف کاذب و کوتاه شده ی فلک ایران را شکافت و طرحی نو در انداخت. ایرانیت ظرف ترکیب کردن اسلامیت و یونانیت شد. در این چینش عمودی دروازه هایی از روشنایی و غرور و افتخار بروی ما گشوده شد و سده های سوم تا ششم را بر پهنه ی تاریخمان نقش زد که امروز هم ما، همگی ما، میراث دار آن هستیم.
چینش افقی و هم طراز عناصر سه گانه، خود بخود، عنصر نیرومند تر، غرب و غربزدگی، را در مقام ظرف تلفیق تحمیل خواهد کرد و از ما حاشیه نشینان چشم به دهان و سترونی خواهد ساخت که بی میهن حتی آواز بوم را هم بر خرابه های میهن نخواهیم شنید، چون دیر یا زود، کوله بار حقارت بر دوش، « شهروندان پیرامونی» کلان شهر های غرب خواهیم شد. باید به بزرگی و نژادگی خواند، باید خود را وابسته به خاکی دید که در چشم پدرانمان گهر خیز و هنر پرور بود، خاک سختی که زیستن در آن در چشم نیاکانمان زیستن حماسه بود. خاک زخمی شده از دشنه ی بیگانگان ما را به آفرینش حماسه ای دیگر، دیر زمانی است که فرا خوانده.
کشتی نشستگانیم ای باد شرطه برخیز
شاید که باز بینیم دیدار آشنا را.
منبع
 https://melimazhabi.com/andishe/%D9%86%D8%A7%D8%AE%D8%AF%D8%A7%DB%8C%D8%A7%D9%86-%D8%B3%D8%B1%D8%A7%D8%A8/

۲ نظر:

ناشناس گفت...

امیدوارم خیلی بیشتر بنویسد این نویسنده و از هر بهانه ای برای نوشتن استفاده کند چرا که سخنش مفید جانهای بی جان شده امروز است. اگر ممکن است ایمیلی هم از خودشان بگذارند تا اگر سخنی بیشتر در مورد مطالبشان بود بتوان وارد گفتگو شده و سخن را بسط داد. از آقای یغمائی هم درخواست دارم ترتیب مصاحبه ای با ایشان بدهند تا حرفها و نظراتشان را بیشتر بشنویم.

جاوید

ناشناس گفت...

گفته اید: از ما حاشیه نشینان چشم به دهان و سترونی خواهد ساخت که بی میهن حتی آواز بوم را هم بر خرابه های میهن نخواهیم شنید، چون دیر یا زود، کوله بار حقارت بر دوش، « شهروندان پیرامونی» کلان شهر های غرب خواهیم شد

باید دید آنها که حاشیه نشین و ثهروندان پیرامونی نیستند و در خود آن خاک هستند، اجازه نفس کشیدن و تفحص درباره مزایای اساطیری خاک خودشان را دارند یا نه. شرایطی ست تحمیل شده به ما در سایه همین است که شما میروید فلسفه می آموزید نباید به اشگ و آه سپری شود باید بهترین استفاده را از آن کرد

دارا